قصه های بانمک از دل جنگل، پنج داستان کوتاه و آموزنده درباره حیوانات

0:00 / 0:00
george michael-Careless Whisper
Amy Winehouse-Back To Black
outlandish_i’m_calling you
Wham-Wake Me Up Before You Go Go
Modern Talking-Youre My Heart Youre My Soul
Enrique Iglesias-Ring My Bells
elton john-blue eyes
Gnash & Olivia-I hate you I love you
harry potter-Hedwig's Theme

داستان اول: روباه مکار و کلاغ ساده‌دل

روزی روزگاری، روباهی گرسنه به دنبال غذا می‌گشت. ناگهان کلاغی را دید که تکه پنیری را در منقار گرفته و روی شاخه‌ای نشسته است. روباه که می‌خواست به ترفند خودش، پنیر را از کلاغ بگیرد، شروع به تعریف و تمجید از کلاغ کرد. او گفت: «ای کلاغ زیبا! چه صدای دلنشینی داری! تو زیباترین پرنده‌ای هستی که تا به حال دیده‌ام.» کلاغ از شنیدن این حرف‌ها خیلی خوشحال شد و دهانش را باز کرد تا برای روباه آواز بخواند. همین که دهانش را باز کرد، پنیر از دهانش افتاد و روباه هم سریع آن را برداشت و خورد.

عبرت داستان: به حرف‌های هر کسی نباید اعتماد کرد.

قصه های بانمک از دل جنگل، پنج داستان کوتاه و آموزنده درباره حیوانات

داستان دوم: شیر و موش

شیری که در جنگل خوابیده بود، توسط موشی کوچک بیدار شد. شیر با عصبانیت خواست موش را بگیرد و بخورد، اما موش التماس کرد و گفت: «اگر مرا رها کنی، روزی به کارت می‌آیم.» شیر به حرف موش خندید و او را رها کرد. مدتی بعد، شیر در دام شکارچیان افتاد. موش که صدای ناله شیر را شنید، به کمکش رفت و طنابی را که شیر را به درخت بسته بود، جوید. شیر آزاد شد و از موش تشکر کرد.

عبرت داستان: هر موجود کوچکی ممکن است روزی به کار آدم بیاید.

قصه های بانمک از دل جنگل، پنج داستان کوتاه و آموزنده درباره حیوانات

داستان سوم: خرگوش و لاک‌پشت

روزی روزگاری، خرگوشی به لاک‌پشت می‌خندید و می‌گفت: «تو خیلی کندی و من خیلی تند می‌دوم. بیا با هم مسابقه بدهیم.» لاک‌پشت پذیرفت و مسابقه شروع شد. خرگوش با خیال راحت از لاک‌پشت جلو زد و وسط راه خوابش برد. لاک‌پشت آهسته آهسته به راهش ادامه داد و به خط پایان رسید. وقتی خرگوش از خواب بیدار شد، دید که لاک‌پشت به خط پایان رسیده است.

عبرت داستان: عجله کردن همیشه خوب نیست.

قصه های بانمک از دل جنگل، پنج داستان کوتاه و آموزنده درباره حیوانات

داستان چهارم: مورچه و ملخ

تابستان گرمی بود. ملخ تمام روز مشغول آواز خواندن و بازی کردن بود، اما مورچه سخت کار می‌کرد و برای زمستان غذا جمع می‌کرد. وقتی زمستان فرا رسید، ملخ از گرسنگی داشت می‌مرد و به مورچه پناه برد. مورچه به ملخ غذا داد و به او گفت: «اگر تابستان کار می‌کردی، حالا گرسنه نبودی.»

عبرت داستان: باید برای آینده برنامه‌ریزی کرد.

قصه های بانمک از دل جنگل، پنج داستان کوتاه و آموزنده درباره حیوانات

داستان پنجم: شیر و گاو

روزی روزگاری، شیری قدرتمند بر جنگلی فرمانروایی می‌کرد. او به گاو مهربانی که در آن جنگل زندگی می‌کرد، حسادت می‌ورزید. گاو به خاطر آرامش و مهربانی‌اش مورد احترام همه حیوانات بود.
شیر برای اینکه بتواند بر همه حیوانات حکومت کند، تصمیم گرفت که گاو را از بین ببرد. او با حیله و نیرنگ به گاو نزدیک شد و گفت: «ای گاو بزرگ و قوی! من از تو می‌ترسم. تو بسیار قدرتمندتر از من هستی و من نمی‌توانم با تو مبارزه کنم.»
گاو که قلبی مهربان داشت، به حرف‌های شیر باور کرد و به او گفت: «نگران نباش، من به تو آسیبی نمی‌رسانم. ما می‌توانیم با هم دوست باشیم.»
شیر از ساده‌دلی گاو استفاده کرد و در فرصتی مناسب به او حمله کرد. اما گاو که از این اتفاق تعجب کرده بود، با شاخ‌های تیزش به شیر ضربه زد و او را زخمی کرد.
شیر زخمی شده با ترس از جنگل گریخت. از آن روز به بعد، همه حیوانات فهمیدند که نباید به ظاهر افراد اعتماد کنند و گاهی اوقات، مهربانی بیش از حد هم می‌تواند خطرناک باشد.


عبرت داستان: ظاهر افراد همیشه نشان‌دهنده‌ی باطن آن‌ها نیست.

قصه های بانمک از دل جنگل، پنج داستان کوتاه و آموزنده درباره حیوانات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *